شمس آلاحمد همان دنیایی را میدید که جلال آلاحمد میدید، ولی از پنجرهای دیگر. دریافتها مشترک بود، ولی برداشتهاو بروندادها متفاوت. جلال، چون آتشفشان میجوشید و مثل رعدوبرق میخروشید، ولی شمس تودار بود، عمیق و صبور، مثل یک آبگیر آرام. یکی فریادگر، دیگری فریادرس، هر دو اثرگذار و تعیینکننده. جلال میشکافت تا زشتیها و پلیدیها را هویدا کند، ولی شمس ترمیم میکرد تا شکافها را کم کند و بستر مناسبی را فراهم آورد برای کاشتن بذر همدلی جوان آنلاین: این مقال که به مناسبت سالگرد تولد جلال آلاحمد در ۱۱ آذر ۱۳۰۲ و سالگرد درگذشت شمس آلاحمد در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ نوشته شده، اقدامی است برای واکاوی علل و پیامدهای یک خطای رایج، ولی دیرپا. خطایی که ذهن را به سوی پیشداوری و قضاوتهای سطحی و مغرضانه میراند و روابط فردی، ساختارهای اجتماعی و حتی مسیر توسعه فرهنگی جوامع را تحتتأثیر قرار میدهد. آن هم در جهانی که سرعت قضاوت، از سرعت تفکر پیشی گرفته و در نتیجه، بازگشت به «تأمل» و «انصاف»، نه فقط یک فضیلت اخلاقی، بلکه ضرورتی است برای زیست سالم انسانی. امید آنکه مفید آید.
طرح مسئله
همدل بودند، ولی همزبان نبودند. در ریشه مشترک، اما در شاخ و برگها مستقل و متفاوت. مثل یک روح در دو قالب، با دو تجلی و ظهور. شمس آلاحمد همان دنیایی را میدید که جلال آلاحمد میدید، ولی از پنجرهای دیگر. دریافتها مشترک بود، ولی برداشتهاو بروندادها متفاوت. جلال، چون آتشفشان میجوشید و مثل رعدوبرق میخروشید، ولی شمس تودار بود، عمیق و صبور، مثل یک آبگیر آرام. یکی فریادگر، دیگری فریادرس، هر دو اثرگذار و تعیینکننده. جلال میشکافت تا زشتیها و پلیدیها را هویدا کند، ولی شمس میدوخت و ترمیم میکرد تا شکافها را کم کند و بستر مناسبی را فراهم آورد، برای کاشتن بذر همدلی، به امید همزبانیهای دیگر.
مشتاق بیتاب حقیقت
جلال جستوجوگری بود مشتاق بیتابِ حقیقت، شخصیتی شجاع، با قلمی جسور و جذاب و سبکی منحصربهفرد و دهها عنوان کتاب تألیفی و تحقیقی و گزارش و ترجمهو مصاحبه، اکثراً خواندنی و بحثبرانگیز! در دهههای ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ شمسی، پرچمدار جریان روشنفکری کشور بود. روشنفکری متعهد، مسئول و منتقد نسبت به شرایط نامطلوب زندگی مردم و معترض نسبت به حاکمیت و عملکرد مسئولان. در عین حال، آگاه و حساس نسبت به ریشههای پنهان استعمار و پشتوانههای استبداد و البته در جستوجوی راهی برای قطع مناسبات اجتماعی ناعادلانه و رهانیدن مردم از سیاهچاله جهل و فقر و عقبماندگی. یک روشنفکر واقعی بود، یعنی با مردم زندگی میکرد. شرایط زمانی و مکانی را با جزئیاتش در نظر داشت. بحرانهای جامعه را با اسرار و لایههای پنهانش تشخیص میداد و سرانجام، با دانش، هنر و مهارت خود میکوشید، تا مردم با کمترین هزینه و صدمه از گردنههای سخت عبور کنند و بحرانها را پشت سر بگذارند. اهل تعصب نبود، دست و زبان و قلمش، همیشه آماده انتقاد بود، مخصوصاً انتقاد از خود و خودیها. میدانست که تعصب مانع از تفکر است و انسان تا شک نکند، به یقین نمیرسد. به قول همسرش، بانو سیمین دانشور: «نه تنها شاهد زمانه خود بود و نه تنها عصاره تجربیات نسل خود را بازگو میکرد، بلکه میتوان گفت سخنگوی بهحق روح دورانی بود که در آن میزیست و او خود بهتنهایی، یک دوران بود! به فشارهای فردی و اجتماعی دوره خود وقوف داشت و میدانست فشار، میتواند تغییر شکلدهنده یا حتی سترونکننده باشد، اما جلال فوق فشارها قرار گرفت و به ریشهیابی آنها و کمبودها و نارساییها و دردشناسیها، دل و دست یازید...»
از چشم برادر
شمس آلاحمد هم به قدر و اندازه خویش، چهره شناختهشدهای بود در عرصه ادبیات، تعلیم و تربیت و سخنوری. تعداد آثارش گرچه اندک است، ولی مغز و معنا و محتوا دارند. یکی از آثارش که اختصاصاً به متن و حواشی زندگی و افکار و آثار جلال و روابط فیمابین پرداخته، کتابی است با عنوان «از چشم برادر». اثری جذاب و آکنده از اطلاعات ناب و دستاول. وی این کتاب را با گزارش مرگ جلال آغاز کرده و پس از شرح رویدادها و اخبار و تحلیلهای گوناگون راجع به این امر، سرانجام مرگ برادر را مشکوک اعلام کرده و عوامل رژیم پهلوی را در این فاجعه دخیل و مسئول دانسته است. چون درگذشت شخصیتهایی مثل جلال آلاحمد، به طور طبیعی پای دستگاه حکومت را به میان میکشید و سکوت طولانی و عدم شفافسازی وقایع و عدم پاسخگویی به پرسشهای مردم نیز مزید بر علت شده و بر غلظت ابهامات میافزود.
از دیگر رویکردهای مهم شمس آلاحمد در این کتاب، روشنکردن یک شمع برای شفافسازی فضای ذهنی جامعه است، تا نفهمیدنها یا بدفهمیدنها نسبت به جلال آلاحمد، تصحیح شوند و او بتواند با حفظ و اشاعه میراث معنوی او به صورتی خالص و دستنخورده، جلوی رواج بدبینیها و بدگوییهای عموماً مغرضانه نسبت به برادرش را بگیرد. شمس که معلمی سختکوش بود، میدانست بخش بزرگی از رنجهای فردی و جمعی انسانها، از یک نقطه مسموم و مشترک آغاز میشود و آن نیز پیشداوری و قضاوتهای مغرضانه است، یک خطای ذهنی ظاهراً ساده و بیدردسر، ولی در عمل نیرویی مخرب و ویرانگر، مسیر فهمیدن را میبندد و حقیقت را در زیر آوار گمانها و حقیقتوارهها دفن میکند و در نتیجه، انسان نه بر اساس واقعیات، بلکه بر اساس سایهها دست به داوری میزند! سایههایی که یا از ترس میآیند، یا از ناآگاهی، یا از تعصبی که خود را در پشت عقلانیت پنهان میکند. وی در امتداد همین مسیر، بر ضرورت بازخوانی و بازشناسی جلال تأکید داشت، چون میدانست پیشداوریهای سطحی و مغرضانه، محصول تنبلی، ناخوانی و بدخوانیاند. او که تحصیلکرده رشته علوم تربیتی بود، بهنیکی میدانست حتی اگر یک سطر، یا یک جمله از کتابی، ناخوانده، یا بدخوانده و ناگزیر بدفهمیده شود، کل کتاب در معرض انحلال و فروپاشی است. او به اعتبار آموختهها و دانش تخصصیاش، میدانست در بسا موارد، وفاداری انسانها به باورهایشان از سر یقین نیست، بلکه اغلب از جهل و از ترس پشیمانی است! بنابراین، چنانچه تنها یک پله از نردبان معرفتی خویش بالاتر روند، آنگاه دیدگاهشان عوض میشود و با تعویض منظر، ارزشها و ضدارزشها جابهجا شده و نظام باورهایشان واژگون خواهد شد، همچنان که: «شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند، شیخ اجابت کرد، بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند و مردم میآمدند و مینشستند. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم میآمدند، چندان که کسی را جای نماند. معرف برخاست و گفت: خدایش بیامرزاد کی هر کسی از آنجا کی هست، یک گام فراتر آید. شیخ گفت: و صلیاللّهعلی محمد و آله اجمعین و دست به روی فرود آورد و گفت: هرچه ما خواستیم، گفت و جمله پیغامبران بگفتهاند. او بگفت: خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا کی هست، یک گام فراتر آید. چون این کلمه بگفت، از تخت فرود آمد و آنروز بیش ازین نگفت...»
عمده بدخواهان و مخالفان جلال آلاحمد نیز که با خروج از جاده اعتدال، به صف دشمنان پیوستهاند و مرتکب انواع اهانتها و سیاهنماییها میشدند و میشوند نیز معاف از این حکم نیستند. آنها هم کافیست که یک بار دیگر آثار جلال را بدون حب و بغض و پیشداوری بخوانند، تا وی را از نو بشناسند.
دو برادر
کتاب «دو برادر»، مشتمل بر خاطرات نگارنده که با همکاری محمدرضا کائینی تدوین و منتشر شده نیز یکی دیگر از منابعی است که به شرح و تحلیل روابط و مناسبات جلال و شمس آلاحمد پرداخته است. چون ممکن است که این کتاب به دست بعضی از خوانندگان محترم نرسیده باشد، یا فرصت مطالعه آن را نداشته باشند، لذا چکیده بخشهایی از آن در رابطه با موضوع مورد بحث، در اینجا نقل میشود: رابطه این دو برادر، خیلی شبیه به رابطه عرفی دو برادر در جامعه ایرانی بود، یعنی همیشه و در همه امور خانوادگی و اجتماعی، قدم اول را جلال برمیداشت و نقش شمس هم ادامه راهی بود که به وسیله جلال باز شده بود. البته شمس خیلی دقت میکرد که فاصلهاش از جلال زیاد نشود، یعنی فقط یک قدم پشت سر جلال راه میرفت، منتها به سبک و شیوه خاص خودش و نه به شیوه یک مقلد...
رابطهای منحصربهفرد
برخی معتقدند رابطه و نسبت واقعی شمس با جلال، لزوماً آن چیزی نیست که شمس تصویر کرده است. از طرف دیگر نیز میگویند، واقعیت جلال هم متفاوت با آن چیزی است که شمس در پروژه امامزادهسازیاش تصویر کرده! بعضیها هم معتقدند، اگر بخواهیم موقعیت شمس را در دوران حیات جلال بسنجیم، او تقریباً در تَهصف یاران جلال و پشت سر خیلیها قرار میگیرد! در حالی که اینگونه برداشتها، دستبالا یکسری تلقیات شخصی هستند، بدون دلیل و مدرک و شرح و بسط لازم. درحالی که برای کشف واقعیات، باید دقیق بود و آگاه از جزئیات امور. مثلاً اگر میخواهیم راجع به ارتباط جلال و شمس صحبت کنیم، اول باید نوع رابطه و زمینه کار را تعریف کنیم. تردیدی نیست که در بعضی از صحنهها و حوزهها، صلاحیت برخی افراد برای بعضی از امور، حتی برای پیگیری منویات جلال در امور حرفهای و اجتماعی، بیشتر از شمس بوده و هنوز هم ممکن است چنین افرادی وجود داشته باشند، ولی در اینجا داریم درباره رابطه این دو نفر، به عنوان دو برادر صحبت میکنیم که البته رابطهای منحصربهفرد است. اگر از این زاویه نگاه کنیم، هیچکس نمیتواند داعیه این را داشته باشد که نسبت به جلال، برادرتر از شمس بوده است! از طرف دیگر، درست است که آنچه شمس درباره جلال نوشته یا گفته، ممکن است مقداری اغراقآمیز یا دور از واقعیت بوده باشد، اما به هر حال، برداشت و احساس و تلقی خودش است و مضافاً که چندان هم خالی از حقیقت نیست.
خود شمس هم بدون خجالت و پردهپوشی و حتی شاید با افتخار، خودش را پرورشیافته و برکشیده جلال میدانست. از لحاظ شخصیتی نیز شیفته و مجذوب جلال بود. همیشه و در هر وضعیتی، جلال را نه تنها میپذیرفت و تصدیق میکرد، بلکه او را تکریم و تجلیل مینمود. به همین علت، بعد از درگذشت جلال، تقریباً کاری نکرد، مگر به خاطر جلال! عملکردش هم نشان میدهد به خاطر جلال، همه برنامههای خودش را متوقف کرد و ششدانگ در خدمت او قرار گرفت. ضمناً گرچه به لحاظ حقوقی «تنها وارث» جلال نبود، اما خودش را به عنوان «تنها وارث» جلال معرفی میکرد، تا تمام اختیارات و قدرت ناشی از این عنوان را در یکجا جمع کند و بتواند با اقتدار لازم جلوی تعرضات مخالفان را بگیرد، از حقوق مادی و معنوی جلال دفاع کند و به حفظ و اشاعه میراث فرهنگی وی بپردازد. همه شواهد نیز حاکی از آنند که او از سال ۴۸ که سال فوت جلال بود، تا سال ۸۹ که خودش از دنیا رفت، این بار را بر دوش کشید و تمام تواناییها، امکانات و ارتباطات خودش را نیز یکپارچه در خدمت انجام این رسالت قرار داد. حتی پیوستن شمس به انقلاب و نزدیکشدنش به روحانیت نیز جزئی یا جلوهای از همین ارادت و باور نسبت به افکار و راه و روش جلال بود. چون سرنگونی رژیم شاه و موضعگیری در مقابل سلطه غرب به سردستگی امریکا را منطبق با خواست جلال میدانست و پیوستن به این جریان را در راستای خواست برادر و باعث رضایت خاطر او ارزیابی میکرد.
وفاداری، نه وابستگی است و نه تسلیم!
آنچه در این فقره بهواقع گفتنی مینماید، همانا حدیث وفاداری است، به مثابه یکی از پایدارترین ستونهای اخلاق انسانی. فضیلتی که در دنیای پرآشوب امروز، بیش از همیشه معنا پیدا میکند. یعنی ایستادن در کنار انسانها و آرمانها و ارزشهایی که برای آنها مهم است، حتی در زمانی که خودمان به آنها اعتقادی نداریم! این وفاداری است که رابطهها را عمیق میکند، اعتماد میسازد و امنیت روانی به همراه میآورد. وفاداری نه وابستگی کور است و نه تسلیم، بلکه نوعی دلآگاهی است و انتخابی آگاهانه برای پایبندی به عهد، صداقت و پیوند انسانی. به همین دلیل است که جوامع، خانوادهها و دوستیها، با وجود وفاداری، استوار و پایدار میمانند و بدون وفاداری، از هم میپاشند.
بدیهی است که اینگونه همدلیها، پیامدهای تلخی برای شمس داشت، از جمله خشم و خروش و طعن و لعن و قهر جدی جمعی از روشنفکران و هممسلکان سابق که آوار انزوایی ۲۰ ساله را بر سرش فروریخت و سالهای پایانی عمرش را رسماً سیاه و تباه کرد! چرا؟ چون او نمیگذاشت پدیده جلال بمیرد و به فراموشی سپرده شود و این، بر خلاف خواسته کسانی بود که اصولاً با افکار و اندیشهها و حتی با حیات و حضور جلال مشکل داشتند و عدمش را به ز وجودش میدانستند. آنان درپی آن بودند که افسانه و افسون جلال، سرانجام تمام شود و با حذف وی از ذهن جامعه، جایی را برای خودشان دستوپا کنند! بعضی دیگر هم درپی آن بودند، شمس را از صحنه خارج کنند، تا خودشان به عنوان مبلغ و متولی جلال به صحنه بیایند و طبیعتاً بخشی از مطلوبیتهای ناشی از نزدیکی با جلال را زینتافزای ویترین خودشان کنند. از سوی دیگر، پیوستگی شمس به جبهه انقلاب هم عاملی بود که عده دیگری را قلقلک و حتی آزار میداد! چون فکر میکردند شمس با ابتکار عمل خود، جلال را که شخصیتی جذاب و پرطرفدار است، عملاً از دسترس اپوزیسیون خارج کرده و آنها دیگر نمیتوانند از محبوبیت عمومی جلال، به نفع جناح خودشان استفاده کنند. او این وزنه را در کفه طرفداران انقلاب گذاشته و به این وسیله، بر وزن و اعتبار انقلاب و انقلابیون افزوده است.
قیاسات بیوجه
نکته دیگر درباره رابطه شمس و جلال این است که عدهای بدون دلیلی موجه و پیروی از یک روش علمی معین، شمس را با جلال مقایسه میکنند و بعد نتیجه میگیرند، شمس کمتر از جلال است، یا سوار بر شانه جلال شده، یا در سایه او قرار گرفته! بیتردید اینگونه قیاسات بدون وجه، بیشتر مغالطه و سفسطهاند، آنهم نه به خاطر حب جلال، یا برای بیان حقیقتی راجع به او، بلکه عمدتاً برای تحقیر شمس به صورت فوری و مستقیم و تخفیف بعدی جلال به صورت غیرمستقیم. تکرار این نوع قیاسهای بیوجه، کراراً بین خانم دانشور و جلال، یا بین خلیل ملکی و جلال، یا بین نیما و جلال هم دیده شده است، امری که نه تنها تلاشی صادقانه برای کشف حقیقت نیست بلکه تلهگذاری برای اهدافی غیراخلاقی است. در واقع اینگونه دامگذاران درپی آنند که این دوگانهسازیهای ناهمگون را در یک ترازوی غیردقیق و نامعتبر قرار بدهند، تا با اثبات یکی از آنها، بتوانند دیگری را نفی کنند! غافل از اینکه به قول منطقیون، اثبات شی نفی ما عدا نمیکند. هر یک ازین بزرگواران، جایگاه، منزلت و مرتبت خاص خود را دارند و رسالت فرهنگی و اجتماعی خویش را ادا کردهاند.
حتی اگر در اثر این قیاس بیوجه، برتری جلال بر شمس اثبات شود، باز هم شقالقمر روی نداده، چه اولاً: شمس در این مورد ادعایی نداشته که حالا از طریق این قیاس نقض ادعایش اثبات شود، ثانیاً: خود شمس هم، بارها به توانمندی و برتری جلال نسبت به خودش اعتراف کرده است. با وجود این، شایسته و مقرون به حقیقت نیست که شمس را سایه، بدل، یا مدل مینیاتوری جلال بدانیم. چه شمس هویتی مستقل داشت، با تواناییها و ضعفها و رسالتهای خاص خودش، همانطور که جلال هم مستقل و آزاد و منحصربهفرد بود. نه جلال میخواست و میتوانست شمس شود، نه برعکس. در دنیای واقع هم، جلال کارهایی را انجام داد که شمس نمیتوانست انجام دهد و شمس هم بارهایی را برداشت که از عهده جلال خارج بود. بارزترین نمونهاش هم این بود که شمس ۴۰ سال از سالهای مفید عمرش را - که زمان باردهی و جمعکردن حاصل عمرش بود- وقف جلال کرد، در حالی که جلال فاقد این ازخودگذشتگی بود و هرگز موقعیتهای خودش را قربانی دیگری نمیکرد...
درپایان ضمن ذکر خیری از این دو شخصیت فرهنگی، به نکته دیگری درباب استقلال عمل شمس هم اشاره میشود و آنهم وصیتنامهای است که در کتاب «سیر و سلوک» چاپ شده، وصیتنامهای کاملاً متفاوت و مستقل از وصیتنامه برادر: «من مسلمانزادهام و شیعه. پدربزرگ، پدروبرادر بزرگم روحانی بودند... تمنا دارم هر کجا که بدل به جسد شدم، با ادب شیعیان، دفنم کنند. همه پهنه زمین را مقدس میدانم. همه جا خاک است و انسان خاکی است...، اما اصرار دارم به سبک پدرم، کفنو دفن شوم...».
یادش گرامی باد.
منابع:
۱- بخشی از پیام دکتر سیمین دانشور برای سمینار «کنکاش در اندیشههای جلال آلاحمد» در اسفند ۱۳۶۹ در تالار علامه امینی دانشگاه تهران
۲- محمدبن منور، اسرار التوحید، باب دوم، فصل دوم
۳- دو برادر، خاطرات محمدحسین دانایی، به اهتمام محمدرضا کائینی، مؤسسه انتشاراتی اطلاعات
*خواهرزاده زنده یادان جلال و شمس آلاحمد